۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

-خونه جدیدمون اتاق خوابش خیلی نورگیر و روشنه که باعث شده که صبحها بیشتر از ساعت 8 نتونم بخوابم. چشمامو که باز میکنم همش دعا میکنم که خیلی زود نباشه.دیروز که بعد از کلی کلنجار رفتن دیگه نتونستم بخوابم،  روزنامه هلندی کنار درستم رو برداشتم که برای تمرین زبان بخونم. مطلبی رو که شروع به خوندنش کردم در باره خانمی بود که بعد از سه سال بیماری، همسرش اخیرا فوت کرده بود. این خانم که همسرش تومور مغزی داشته یک دختر سه ساله هم داشت. یعنی دقیقا زمان به دنیا اومدن دخترشون همزمان میشه با مراحل ابندایی بیماری همسرش. و موضوع اصلی مقاله دلگیری خانم ازنحوه دلداری دادن اطرافیان بود. . میگفت که هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بذاره و اینهمه سختی چه در زمان زنده بودن همسرش و چه بعد فوتش درک کنه و اینکه چقدر حرفهایی مثل" اون هنوز در کنارتون هست" یا "به زودی آروم میشی و فقط باید دوره ناراحتیت بگذره" براش عذاب آوره و در مقابل، بعضی از دوستان و همسایه هاش رو که بدون اینکه ازشون بخواد کمکهایی مثل نگهداشتن دخترش برای چند ساعت یا مرتب کردن باغچه اش رو انجام میدن خیلی باعث بهتر شدن حالش میشه.
در حالی که مطلب رو میخوندم و ترجمه لغتهایی رو که نمیدونستم از روی دیکشنری موبایلم نگاه میکردم عذاب وجدان گرفتم. از اینکه اون انقدر سختی کشیده و من دارم از این مطلب فقط بعنوان یک تمرین زبان استفاده میکنم. واقعا نمیدونم کسی که در مورد احساسش و مشکلاتش در یک روزنامه صحبت میکنه تحمل این رو هم داره که مطلبش انقدر سرسری خونده بشه؟

- در ادامه عذاب وجدان. هفته پیش در یک مسافرت دو روزه در یک هتل معمولی در مرکز شهربرلین اقامت داشتیم. تو رستورانش برای صرف صبحانه دو نفر با مشکلات جسمی مثل سندرم داون و و تا حدودی فلج توی سالن صبحانه حضور داشتند. همراهشون آدمهایی بودند که به اینها صبحانه میدادند و ازشون مراقبت می کردند.در حالیکه من سعی میکردم که اصلا به سمتی که آنها نشسته بودند هم نگاه نکنم و حس حضورشان در محیط سالن باعث میشد که نتونم صبحانه ام را بخورم. در حالیکه بسیار متاسف و خجالت زده بودم از این احساس ولی دست خودم نبود. و فقط به اون آدمهای بزرگی فکر میکردم که حتی شاید خانواده اشان هم نبودند ولی با صبور داشتند این کار رو انجام میدادند.