۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

فردا شب برای شب یلدا چند نفری مهمان دعوت کردیم.قراره که امروز بریم خرید کنیم. انار و رشته و سبزی برای آش. آجیل هم که داریم خودم از ایران آوردم.
فردا قراره که مهمانی زودتر برگزار شه. اینجا هوا خیلی زود تاریک می شه. ساعت ۵ بعدازظهر حس ساعت ۹ شب را می ده.
حالم زیاد خوب نیست و احساس سرما خوردگی دارم. دیشب بدون لباس خوابیدم و تمام شب با فکر اینکه دارم سرما می خورم و مهمانی شنبه شب چه خواهد شد، نتونستم خوب بخوابم. ع رفته مهمانیِ ناهار آخر سال دانشکده شون. منتظرم برگرده. یک ساعت وقت داریم که خریدهامون را انجام بدیم.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

این حقوق یا آن حقوق

- آقای هندی که دیروز بعد از اینکه مسؤل چک کردن مدارک برای امتحان تئوری رانندگی بخاطر اینکه یکروز از تاریخ انقضاء کارتم گذشته بود و این موضوع که من برای تمدید کارتم قبلا اقدام کردم ولی هنوز کارت جدید به دستم نرسیده تاثیری در تصمیمشون نداشت و اجازه نداد که تو امتحان شرکت کنم، من رو نصیحت کردی که کوتاه نیام و اصرار کنم وحتما راهی هست، عزیزم ما خودمون اینکاره ایم، ممنونم از دلسوزیت، ولی اینجا هند و ایران نیست که با خواهش و اصرار بشه کار رو پیش برد. اینجا وقتی بگن نمیشه دیگه هیچی تو اون مغزهای آکبندشون نمیره و اصرارهای جهان سومی ما فقط مانع کسبشون میشه.

- وقتی که جلوی صف طویلی که پشت سرم درست شده بود و اصلا نمیفهمیدن که ما داریم در مورد چی حرف میزنیم اجازه امتحان رو بهم ندادن خیلی دلم گرفت و فکر کردم که حقوق مسلمی که تو کشور خودمون داریم برامون بی اهمیته و قدر نمیدونیم  و به قول معروف take them as granted ولی بعدش یادم اومد که سالها قبل وقتی برای اولین بار با دوستم که دو تا دختر کوچولو بودیم که با شوق فراوون میخواستیم امتحان رانندگی بدیم، بخاطر اینکه یه کم آرایش داشتیم و موهامون بیرون بود یکی از مسئولین انتظامات اونجا با چه توهین و تحقیری ازمون استقبال کرد و من رو با گریه راهی امتحان کرد  وبه  دوستم اجازه نداد تو امتحان عملی شرکت کنه. باز هم خدا پدر و مادر اینها رو بیامرزه که با احترام رفتار میکنن.

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه


وقتی مسافرتی رو که شاید یکی از بهترین مسافرتهات بوده تبدیل میشه به یک خاطره بد.
  وقتی که همه غرورت زیر پا له میشه و تو کاری نمیتونی بکنی بجز اینکه حرفهایی بزنی که نباید و در مقابل حرفهایی میشنوی که نباید.
وقتی که برای جمع کردن بقیه غرورت تا تهش میری فقط برای اینکه یکم اوضاع رو بهتر کنی باز هم بدتر میشه.

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

اينها بچه نيستن...

دختر ١٢-١٣ ساله مهمونمون بعد از اينكه چند ساعت در مورد خواننده هاى مورد علاقه اش و فوتبال و كريس آنجل بى وقفه تو آشپزخونه حين كمك كردن تو آشپزى حرف زد، سر شام هم با آرگيومنت درست از نظراتش در مورد حقوق زنان دفاع كرد. 

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

بوداپست



آمده ایم بوداپست. جهت ارتقای دانش مردِمان. روز اول بعد از بازدید از مناظر اطراف محل اقامت که کمی دور از مرکز شهر است حس خوبی نسبت به شهر پیدا نکردیم. دیروز که به مرکز شهر رفتیم دیدیم که انقدر ها هم که فکر می کردیم بد نیست. نظر کلی من تا اینجا که دیدم اینه که  شهر شلوغی نیست، مردم عجله ندارند، از طرز لباس پوشیدنشون میشه فهمید که پولدار نیستند ولی سعی میکنند که خوب بپوشند. از نظر فرهنگی در سطح متوسطی هستند، مردم شادی هستند، شبها مرکز شهر جای سوزن انداختن نیست و همه کافه های مملو از آدمه و حتی در فضای سبز جوانترها روی چمنها دور هم نشستند و مشغول نوشیدن هستند.گرم تر از مردم غربی تر اروپا و به نسبت آنها خوب کمتر مبادی آداب. ولی از آنجا که ما همیشه همه جا را با ایران مقایسه می کنیم یک شباهتهای رفتاری با ایرانی ها دارند. کلا به شرق نزدیکترند تا به غرب. فاصله طبقاتى هم كه بيداد ميكند. زيباييهاى دانوب و مناظر اطرافش  قابل وصف نيست. رستورانهاى خوبى دارد، موزه ى ترور رو هم نبايد از دست داد. از استخرهاى ترمال(معدنى) كه يكى از مراكز جلب توريست و ديدنى اين شهر است هم  با چشم پوشى از بعضى مسایل بهداشتی میشه لذت برد. ما خيلى پرس و جو و تلاش كرديم كه اپرا يا باله ببينيم ولى الان تعطيلات سالانه تأتر و موزيك هالشون هست و موفق نشديم.
براى خريد كردن هم مركز خريد و بوتيكهاى خوبى دارد. ديدن این شهر توصيه ميشود. 

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

یعنی اون هم یادش مونده که من چند سال پیش چی پوشیده بودم؟

دیروز بعد از کلاسش اومده میگه فلانی لباسی رو که توی کنفرانس سه سال قبل پوشیده بود رو دوباره امسال پوشیده. الان يادم اومد كه اين لباسى رو كه ميخوام امروز جلوى دوستىمون بپوشم، دو سه سال قبل تنم ديده. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

این مردم نازنین*

چيزى كه اين روزها منو شگفتزده ميكنه اگاهى مردمه. وقتى مى بينم كه توى وبلاگها يا توى هر شبكه اجتماعى كسى اعلام می كنه كه راى نميده يا از بقيه هم بخواهد كه راى ندهند،  بقيه چطور با تحليلها و دلايل خوب و درست نظرش رو رد مى كنند، حتى بی منطق اجبار نمی کنن کسی رو که رای بده. 
يا وقتى وبلاگهايى كه اصلا احتمال نميدي كه يك درصد هم دغدغه انتخابات رو داشته باشند و در بهترين حالت ممكنه از سرقتهاى چهارسال قبل بگن و هر مسئوليتى رو از خودشون سلب كنند،  مى بيني با اطلاعات درست و تحليل بجا از حق ملت و هزينه اى كه این رای دادن بر دوش حکومت ميندازه صحبت ميكنند. هيچ وقت اين مردم رو دست كم نگيريم.

* عنوان کتابی از رضا کیانیان

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

-خونه جدیدمون اتاق خوابش خیلی نورگیر و روشنه که باعث شده که صبحها بیشتر از ساعت 8 نتونم بخوابم. چشمامو که باز میکنم همش دعا میکنم که خیلی زود نباشه.دیروز که بعد از کلی کلنجار رفتن دیگه نتونستم بخوابم،  روزنامه هلندی کنار درستم رو برداشتم که برای تمرین زبان بخونم. مطلبی رو که شروع به خوندنش کردم در باره خانمی بود که بعد از سه سال بیماری، همسرش اخیرا فوت کرده بود. این خانم که همسرش تومور مغزی داشته یک دختر سه ساله هم داشت. یعنی دقیقا زمان به دنیا اومدن دخترشون همزمان میشه با مراحل ابندایی بیماری همسرش. و موضوع اصلی مقاله دلگیری خانم ازنحوه دلداری دادن اطرافیان بود. . میگفت که هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بذاره و اینهمه سختی چه در زمان زنده بودن همسرش و چه بعد فوتش درک کنه و اینکه چقدر حرفهایی مثل" اون هنوز در کنارتون هست" یا "به زودی آروم میشی و فقط باید دوره ناراحتیت بگذره" براش عذاب آوره و در مقابل، بعضی از دوستان و همسایه هاش رو که بدون اینکه ازشون بخواد کمکهایی مثل نگهداشتن دخترش برای چند ساعت یا مرتب کردن باغچه اش رو انجام میدن خیلی باعث بهتر شدن حالش میشه.
در حالی که مطلب رو میخوندم و ترجمه لغتهایی رو که نمیدونستم از روی دیکشنری موبایلم نگاه میکردم عذاب وجدان گرفتم. از اینکه اون انقدر سختی کشیده و من دارم از این مطلب فقط بعنوان یک تمرین زبان استفاده میکنم. واقعا نمیدونم کسی که در مورد احساسش و مشکلاتش در یک روزنامه صحبت میکنه تحمل این رو هم داره که مطلبش انقدر سرسری خونده بشه؟

- در ادامه عذاب وجدان. هفته پیش در یک مسافرت دو روزه در یک هتل معمولی در مرکز شهربرلین اقامت داشتیم. تو رستورانش برای صرف صبحانه دو نفر با مشکلات جسمی مثل سندرم داون و و تا حدودی فلج توی سالن صبحانه حضور داشتند. همراهشون آدمهایی بودند که به اینها صبحانه میدادند و ازشون مراقبت می کردند.در حالیکه من سعی میکردم که اصلا به سمتی که آنها نشسته بودند هم نگاه نکنم و حس حضورشان در محیط سالن باعث میشد که نتونم صبحانه ام را بخورم. در حالیکه بسیار متاسف و خجالت زده بودم از این احساس ولی دست خودم نبود. و فقط به اون آدمهای بزرگی فکر میکردم که حتی شاید خانواده اشان هم نبودند ولی با صبور داشتند این کار رو انجام میدادند.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

بازهم دقیقه نود

بعد از سه روز در خانه جدید هنوز خیلی چیزها سر جایش نرفته. امروز با وجود همه کارهایی که در بیرون از خانه باید انجام میدادم خانه ماندم که به کارها برسم ولی از اونجایی که میدونم که اگر بلند شم باید تا شب در حال جابجایی و تمیز کردن باشم، چسبیدم به نت و وبلاگ خواندن و کنجکاوی در ف.ب و همش دارم شروع کردن کار رو به تاخیر میندازم.
دو- سه هفته آینده روزهای خیلی شلوغی رو در پیش دارم (داریم). کارهای خانه، خرید، یک مسافرت خوب برای شرکت در یک عروسی و دیدار با خانواده هامون یک مصاحبه کاری هم درست روز قبل از مسافرت دارم و خیلی کارهای دیگه که الان ترجیح میدم که زیاد بهش فکر نکنم تا بتونم به وبگردی بدون عذاب وجدان ادامه بدم. هم خیلی خوشحال و هیجانزده ام و هم نگران!

می نویسم که از خاطر نبرم

از آخرین پستی که اینجا گذاشتم خیلی وقته که میگذره. فکر کنم دوسال قبل بود. از آن روز تا الان خیلی اتفاقها افتاده و خیلی چیزها تغییر کرده. حتی فکر کنم خودم هم خیلی تغییر کرده ام. تغییرات شاید مثبت.
از این به بعد بیشتر مینوسیم. برای ثبت خاطراتم.